سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان خاکی

 

 ●سلام علیکمپنج شنبه 87 شهریور 7 - ساعت 12:37 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

 

یادواره 14 شهید گمنام

و137شهید منطقه خضر نبی(ع)

زمان:شام شهادت امیر المومنین(ع)

مکان:قم-کوه خضر نبی(ع)


 

 ●از وبلاگ موجی عشقپنج شنبه 87 مرداد 3 - ساعت 10:45 صبح

نویسنده: سید میثم موسویان

آسمانی ها ، جلوه در این عبد کنید.

التفات حق، بر دست دل ما

این چنین هویدا شد ، به نام شهید


 

روی صحبت با دانشجوهای نسل سومی :

شهید به مثابح شیشه عطری هست که دربش رو باز کنن تمام بخار میشه همه جا رو معطر میکنه .

آسمانی شدن در جوار حق ، در حسینیه مجنونان به عشق علم الهدی ، آرزوی چیره شدن بر نفس ، حاجتی بی پایان.

چشمان اشک آلود ، آتشی زبانه دار ، ساقی مانده با لبهای تشنه که به کدامین یک از این سیراب شدگان ، حسرت عشق را بچشاند؟

و ما همان بازماندگان هستیم که حتی بزم چشمان اشک آلود را هم به دیار حسرت می بینیم.

این بار قلم سیاه دل ، به هویزه دست تمنا گشوده است . تا شاید نگاهی از ما فوق ماده ، از ما فوق این آتش گرمای هویزه به این چهره رو به زوال شود.

یادگفته آن عاشقی افتادم:

کدامین بنده این گونه است، ای سید ای حسین ، چگونه تو قرآن را در تمام وجودت خلاصه کردی که حتی برای پیدا کردن تنت در زیر زنجیر های تانک شیطان ، قرآن نشانه تو شد، و این گواه بر وجود تو در بهشت است . اما چگونه؟

آری این گونه تو میپنداشتی،که ای خدا اگر تو در محشر از ما این سئوال را طلب کنی که ای عبد "هل اقرأ قرآن؟

و جواب تو قالوأ بلیَ بود.

جواب ما چیست؟

وچه حسینی بودی که شمع محفل را درشب عشق روی به خاموشی کشاندی ، درب حضور را گشودی تا نااهلان دیار تو از میدان کربلای تو خارج شوند. اما تو مسافرکش کربلا بودی و از برای آن یارانت که پیوند به افلاک حسین (ع) زدی.

محمد حسین جان، حسرت میبرم از نگاهت ، چه آسمانی بودی، حسرت میبرم از کلامت چه خدایی بودی، حسرت میبرم از نگاهت ، چه مهدوی بودی، حسرت میبرم از غنایت چه بهشتی بودی، حسرت ، غبطه ، آرزو، حاجت ، دگر واژی نمیابم چه بگویم ، جملگی ما حسرت کش نگاه تو شده ایم . بس.

از کنارهای فرات بوی یاس حضرت احساس میاید . از بهشت برای ما بگو ای بهشتی..

پندار من این شد در رویای صادقه دل:

هر صبح با سلام بر حسین (ع) از خواب تن نازی خویش در بهشت چشم وا میکنی، در محفل او سر خم میکنی، در جوار او چهره  خیس میکنی، در نگاه او عشق آغاز میکنی ، بگو به من آیا این گونه هست؟

حسین جان:

عشق را بهانه کردم، دل را کوچه کردم ، چشم را دریا کردم، صبر را پیشوا کردم ، غم را شاه کردم، مهتاب را خمیده کردم، سکوت را مبهوت خودکردم، تا شاید نگاهی از مافوق عشق احساس کنم....

نگاهی ای سبوی عشق ، از برای مولای ، تو دعا کن ، شاید فرجی شد.

تقدیم به دانشجوی شهید سید محمد حسین علم الهدی .


 

 ●یاعلی (ع)یکشنبه 87 تیر 23 - ساعت 12:21 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

بر دل یاقوت با خط طلا بنوشتند،

                               شیعیان حاجی شدند چون دور حیدر گشتند

 

 

ایام 13 رجب بر شما مبارک.

*اعتکاف یادتون نره!*


 

 ●طرح میثاق با نشاط و تعالی!یکشنبه 87 تیر 23 - ساعت 12:7 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

از همه شما عزیزان دعوت می کنم که در طرح نشاط و تعالی که در تابستان و در پایگاههای بسیج برگزار می شود شرکت نمایید و از برنامه های آن لذت ببرید.

 

موفق باشید!


 

 ●ای شهید...یکشنبه 87 تیر 23 - ساعت 12:3 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

ای شهید!


ای که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای...


دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش...

شهید سید مرتضی آوینی


 

 ●نخلستان شعر و ادبیکشنبه 87 تیر 23 - ساعت 12:2 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

شکسته قاب دلم در زمان پنجره ها

به پیچ کوچه ای از آسمان پنجره ها

غروب و اشک و من و یک دل پر از آتش

بیا و بشو مرا از زبان پنجره ها

هوای ابری و یک جاده پر از گریه

نفس نفس زدن بی امان پنجره ها

هزار راه نرفته هزار کوچه سکوت

هزار آینه تا کهکشان پنجره ها

به کوچ خسته شب تمام شد و گم شد

میان حجم غبار  کاروان پنجره ها

تو خواب مانده ای و این منم فقط که شدم

در این سکوت عجیب همزبان پنجره ها

همیشه منتظرم تا کمی شهیدانه

به کربلا بروم از جهان پنجره ها

در انتهای غروب من نماز خواهم خواند

با احترام خدا با اذان پنجره ها



 

 ●داستان شهداشنبه 87 خرداد 25 - ساعت 7:2 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

براساس خاطره اى از شهید معظم محمد موحدى راد
زهرا فرخى
چند روزى مى شد که براى گفتن حرفى، دل دل مى کرد. مى آمد پیشم مى نشست، اما عوض این که حرفش را بزند به در و دیوار نگاه مى کرد، در آخر هم عین آدم هاى سرخورده از اتاق بیرون مى رفت. چیزى ازش نمى پرسیدم. مى دانستم به وقتش مرا در جریان خواهد گذاشت. نمى دانم چرا این بار خیلى طول کشید. دیگر صبرم تمام شده بود، گفتم: «محمود جام چشمهات، لبهات، مى خوان چیزى بهم بگن چرا جلوشان را مى گیرى؟»
گفت: «یعنى نمى دونى؟ چرا نمى ذارى برم جبهه؟»
فکرش را هم نمى کردم، ناراحت شدم، قاطع تر از دفعات پیش گفتم: «دوباره شروع نکن، بى فایده س.»
مى دانست نمى تواند مرا راضى کند، بنا کرد به گریه. تحمل دیدن اشک هایش را نداشتم. رو برگرداندم طرف پنجره.
گفت: «مادر! چند شب پیش آقایى آمد به خوابم، نفهمیدم کیه، ولى همش مى گفت: عجله کن، برو جبهه، حالا نمى ذارى برم ببینم اون جا چه خبره؟»
تا گفت آقا، برگشتم نگاهش کردم. تو نگاهش دنیایى التماس بود. دست و پایم به لرزه افتاده بود. گفتم: «آقا؟! پس بالاخره آمد؟!»
با چشم هاى گرد شده فقط نگاهم مى کرد.
ادامه دادم: «پدرت هم نفهمید اون آقا کى بود»
گفت: «معلوم هست چى مى گى مادر؟»
گفتم: از وقتى جنگ شروع شد، این کابوس رو با خودم یدک کشیدم. بار اول و دوم که رفتى جبهه زیاد بهم سخت نگذشت، آخر مى دانستم برمى گردى. اما از وقتى آمدى و پا تو یک کفش کردى که باید برم بدجور دلم به شور افتاده.
همان طور با تعجب داشت نگاهم مى کرد، حق هم داشت.
گفتم: «سه روزه بودى که پدرت خواب دید. توى اون خواب هم سه روزه بودى.»
گفت: «حرف تو عوض نکن مادر، من دارم از جبهه حرف مى زنم، اون وقت شما از خواب بابا!»
- پدرت مى گفت: محمود را پشتم بسته بودم! یک هندوانه هم تو دستم بود. همین طور داشتم مى آمدم که رسیدم به یک بیابان. دیدم باغ سرسبزى وسط بیابان است. آقایى هم دم در باغ ایستاده، یک چراغ نقره اى هم دستش است، به در باغ که رسیدم، محمود را از پشتم باز کردم. گذاشتم زمین تا هندوانه بخورم، یک هو دیدم محمود نیست، با خودم گفتم، خدایا! یک بچه سه روزه کجا مى تونه بره؟
خوب که نگاه کردم، دیدم وسط باغ نشسته؛ با گل  ها و پروانه ها بازى مى کند. دویدم آوردمش. دوباره تا حواسم به هندوانه پرت شد، دیدم رفته تو باغ. نگاهى به دربان باغ کردم که مبادا جلویم را بگیرد. اما چیزى نگفت، سریع تر از قبل آوردمش، ولى بار سوم...
- بار سوم چى مادر؟
- پدرت گفت: بار سوم که رفتم بیارمش، آن مرد جلویم را گرفت. بهش گفتم، من پدرشم، مى ترسم بزنه گل هاى مردمو خراب کنه. در جوابم گفت: این باغ و در و دشت رو که مى بینى، همه مال خودشه. بذار هر کارى دلش مى خواد بکنه.
طورى نگاهم مى کرد که انگار متوجه منظورم نشده است. گفتم: نمى فهمى! نوبت به بار سوم رسیده، من نذاشتم برى، خودش آمده دنبالت!
دوباره گریه کرد، لبهایش مى خندید اما اشک از چشمانش سرازیر بود.
گفت: «اون وقت تو نمى خواى بچه ات بره وسط باغ با گلها و پروانه ها بازى کنه؟».
راضى نشدم دلش را بشکنم. خندیدم و او رفت تا باغ گل ها و پروانه هایش را پیدا کند.
با تشکر از معاونت پژوهش و تبلیغات بنیاد شهید انقلاب اسلامى خراسان

 

 ●متن کامل مصاحبه عبدالرضا هلالی-6 / 11 / 86جمعه 87 خرداد 17 - ساعت 11:51 صبح

نویسنده: سید میثم موسویان

شناسنامه

عبدالرضا هلالی هستم اصلیتم خرمشهری است. بندرعباس به دنیا آمده و در تهران بزرگ شده ام. بچه مجیدیه ام . دانشجوی انصرافی حقوق قضایی بودم دیپلم نیز نقشه کشی ساختمان است.یک خواهر و دو برادر دارم و فرزند سوم خانواده . یکی از برادرانم خارج از کشور است. متاهلم دو دختر دارم. دختر بزرگم فاطمه با ?سال سن و دختر کوچکم نازنین رقیه که یک سال دارد .

یک سال

از سال گذشته که مهمان تلاشی ها بودم تا به حال یک سال به فکر پرداختم تو این مدت توانستم بیشتر استراحت کنم بیشتر به خودم و خانواده ام رسیدم بیشتر نظاره گر مراسم همکارانم بودم و ارزیابی می کردم تا ببینم چه کسانی بیشتر مرا از هدفم دور می سازند و چه کسانی کمک به پیشرفتم می کنند .

پس از رشد

وقتی رشد می کنی و به هر دلیلی محبوب می شوی ناگهان در کانون تو جهات قرار می گیری و خیلی ها به سمتت می آیند به خصوص اگر برای یک جوان این اتفاق بیفتد احتمال آسیب پذیری اش بیشتر است زیرا جوانی همواره توان با واژه خامی می آید

رتوش

در این یک سال خودت را رتوش کرده ای ؟ هلالی : بله

خلوت

تلاش:سعی کرده ای تا درو و برت را هم خلوت تر کنی مخصوصا از آدمهایی که در ظاهر رفیق بودند و ...؟ هلالی : خیلی ها بودند که منافع شخصی خود را می خواستند و هدفشان از نزدیک شدن به من دوستی واقعی با هلالی نبود به هر حال ایشان آمدند جلو و ضربه شان را زدند و در آینده هم شاید بزنند. آنها الان رفته اند و من به جایی رسیده ام که تلاش می کنم در انتخاب اطرافیانم دقیق تر باشم. در کل مداحان باید حریم خاصی برای خودشان قائل باشند .

حاشیه

بدترین ضربه خودم از مسائل حاشیه ای بود. وقتی هجمه ی حواشی آغاز می شود فکر و تمرکزم از موضوع اصلی (مداحی)باز می ماند آنها  مرا به خاطر خودشان به این سو و آن سو می کشاندند. الان می گویم رفیق من کسی است که رفیق امام حسین باشد . همیشه حرفم همین بوده ولی بیشتر از گذشته مراقب افرادی که تظاهر می کنند هستم .

غبطه

تلاش:خیلی ها به موقعیت هلالی غبطه می خورند چون به هر صورت توانسته ای در اوج جوانی به شهرت و محبوبیت برسی هلالی : شخصا از تماشای موفقیت هر انسانی لذت می برم اما نمی دانم که دیگران هم نسبت به من چنین دیدگاهی دارند یا خیر ...

 

ادامه مطلب...

 

 ●پست الکترونیکی ستارگان خاکی:یکشنبه 87 خرداد 5 - ساعت 11:2 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

نظرات خصوصی خود را با ما در میان بگذارید:

setaregankhaki@yahoo.com


 

 ●شهید مرتضی آوینی:یکشنبه 87 خرداد 5 - ساعت 10:44 عصر

نویسنده: سید میثم موسویان

من هرگز اجازه نمی دهم صدای حاج همت در درونم گم شود این سردار خیبر قله های قلب مرا نیز فتح کرده است...


 

   1   2      >
 ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 

پنج شنبه 103 آذر 22

برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
رایانه‌ی شما می‌باشد.
 

d خانه c

d شناسنامه c

d ایمیل c

کل بازدیدها:72510
بازدید امروز:1
بازدید دیروز:3


لیست نویسندگان

ستارگان خاکی
مدیر وبلاگ : خادم الشهداء[28]
نویسندگان وبلاگ :
سید علی محمودی[2]
حمید جعفری منش[2]
روح الله فرازی[0]
ناصر بخشی نیا[0]
سید محمد حسن زاده[0]
سید میثم موسویان[15]
سید مجتبی موسوی[1]
سید مصطفی حیدری[12]


لوگوی وبلاگ



لوگوی دوستان


حدیث روز